شعر طنزی در قالب مثنوی در خصوص مسائل اجتماعی و راه حل مشکلات و پیشنهادات افراد گوناگون که در رأس امورند.

 

 

شنیدم روزی از ایام ماضــــی

شهی نامش به آغا خان موازی

 

دلش از فرط خوردن درد آمد

بر او نی گرمی و نی سرد آمد

 

نه شد بومادرون فایق به دردش

نه تجمیع زنان می کرد مــردش

 

طبیب از هـــر طرف می شد سرازیر

یکی گفت رودل است آن یک خنازیر

 

یکی تجویز می کرد زهر کژدم

یکی غسل نسا در خون مردم

 

یکی مــی گفت تقصیر عوام است

نظر داد تلخکی ، کارش تمام است!

 

در آن بحبوحه یک سردار جنگی

طبق آورد و یک شمشیر سنگـی

 

سرش چرخاند و گفت این آلت گرد

نموده اختراع این خانه شاگـــــرد

 

بگردانم به دور شاه قاجـــــار

که تا دیگر نگردد خواجه بیمار

 

ولی آن اختراع بی ســـــرانجام

نشد مرهم به دل درد و نه فرجام

 

خبر آمد کـــــه مأمور درشکه

بیامد با خودش آورده ، بشکه

 

از او پرسید در دم ، حــــاجب پیر

تو را باشد در این معضل چه تدبیر؟

 

بپاسخ گفت: در اعصـار و ادوار

تبحر یافته مخلص ، در این کار

 

بود شاش شتر داروی این درد

به قدر استکانی میل گــــردد

 

چنان کردش نگاه آغـــــای قاجار

که علمش شد روان در بطن شلوار

 

در آخـــر یک طبیب حاذق آمد

به مشکل پیش ظنش فائق آمد

 

پس از تعریف و تمجید از خود خویش

کشید دستی بــــه صورت تا بن ریش

 

به نطق آمد که خواندم در مقاله

دوا باشد ، بنفشه را امالـــــــه

 

از این تجویز شاه اندر غضب شد

ز درد معده ، ناگــه غرق تب شد

 

کــه من شاه جهانم مردک پست

تورا اصلا شعور و معرفت هست؟

 

بیا جلاد و پیش اهل دربار

سـرِ این نابکار از جثه بردار

 

وزیر آمد ، شفاعت خواه او شــد

شرار و  زهر خشمش را ، سبو شد

 

شه از اوج غضب پایین تر آمد

بـه سوی آن طبیبِ مضطر آمد

 

سرش فــــریادِ چون رعدی برآورد

تو گویی صحنهء جنگ است و آورد

 

که ای نادانتر از گاو و گوسالــــه

چه کس باید شود اکنون ، اماله ؟

 

طبیب از بیم جان با ترس و لکنت

بگفت ای شاه جان و مال و ملکت

 

هر آنکس کرده است اینسان طبابت

روا باشد در او گــــــــــردد امالت

 

غضب آلوده خواجه داد فرمان

عمل گردد به رویش راه درمان

 

بخوابید آن طبیب واژگون بخت

میان کاخ شاهی روی یک تخت

 

فـــــــرو کردند ابزار اماله

درون کون آن هشتاد ساله

 

چو روغن وارد کونش سُپوزید

بدون اختیــار ، ناگاه ، گوزید

 

ز گوزش خنده شد بر شاه پیروز

از او هم ناگهان ، آمد یکی گوز

 

ز باد معده شد دردش فراموش

به خنده باز شد ، لب تا بناگوش

 

بگفتا راه درمان باز جستم

بفرمود حاضر آید خواجه رستم

 

نویسد جمله ایی هم شأن قانون

پس ازاین توی منزل یا به هامون

 

به تنقیه شود ، درمان این درد

ولی در مقعد و در پشت این مرد

 

از آن تاریخ تا پایان قاجار

طبیبی بود پیوسته به دربار

 

که چون شه میشد از دل درد بیمار

طبیب آناً برون میشد ز شلوار

 

به روی تخت می خوابید فورن

که در کونش فرو ریزند روغن

 

و این شد راه درمان شهنشاه

به درد معده در شام و سحرگاه.

 

#سیدرضاموسوی_راضی

بحر هزج مسدس محذوف

 

     با سپاس از مهر نگاهتان و حوصله و زمانی که صرف خواندن این شعر نمودید و با امید به اینکه مورد توجه و پسند طبعتان واقع شده باشد از پیشگاهتان تقاضا میشود با کامنتهای خود این شاعر بی مایه را راهنمایی کنید تا در کارهای بعدی معایب کار رفع و به خواست شما نزدیکتر شود.

   ارادتمند و خدمتگزار اهالی شعر و ادب و معرفت.  سیدرضاموسوی (راضی)