تیر دعا رفت خطا

سیدرضاموسوی راضی · 07:03 1401/06/05

 

در این قصیده تلاش شده وضعیت کسانی روایت شود که از شرایط زندگی خود راضی نیستند و دست به کاری اشتباه میزنند که نتیجهء آن وضعیتی بمراتب بدتر از قبل میشود و آنگاه مینشینند و افسوس میخورند که چه میخواستم و چه شد و تنها با یاد آوردن خاطرات شیرین گذشته روزگار خود را میگذرانند.

در ذیل متن شعر تقدیم میشود.

 

             #تیردعارفت_خطا

 

 در بلادی که بود آن طــــرف خانهء ما

سی چهل قرن جلوتر ز همین عصر فضا

 

پسری تازه وخوش هیکل وسیمین برو رو

دور از جون من و جملهء یاران و شمــا

 

بود بیچاره و تنها و پر از شهوت و آز

خالــی از جربزه و فارغ از شرم و حیا

 

تا کــه درمان بشود معضل تنهایی او

روز و شب معتکف درگه و دامان خدا

 

از ته سینـــه و از عمق وجود و دل زار

گریه میکرد و به هر ناله چنین کرد دعا

 

بار الها ، ز سر مهر خدایی و کــرم

ببر این مادر من را به سرای صلحا

 

چونکه امروز نباشد به جهان صالح و مرد

روی او لنگهء دروازهء مینو بِگٌشـــــــا

 

تا کند ترک جهان ، جای بگیرد به جنان

من بکارم ســر قبرش گل لاله دو سه تا

 

جامه نیلی کند و ریش گذارد پدرم

با وفا در طی آن چلهء پر سوز عـزا

 

چون که بگذشت چهل روز ز خاموشی او

یک به یک سوی پدر آمده خیل رفقـــا

 

هر یکی روضهء خود باز بخواند به سرش

دٰونَ الاِکْراه و عَنا ، زن بستاند به رضــا

 

بعدِ تجدید فراشی کــه نماید پدرم

دست تقدیر و قضایم برساند به نوا

 

‌هم پدر فیض برد هم من بیرون ز نظـــر

گر چنین روی دهد بَه بَه ازاین حسن قضا

 

روز و شب بود بدین ذکر و دعا کرد فراز

لیکن از بخت نگون ، تیر دعا رفت خطا

 

جای مـــادر پدرش شد هدف آنهمه تیر

شب تب آمد به تنش وقت سحر شد به فنا

 

بعد چل روز عزاداری و ترحیم و سِرِشْک

رفت و روبی شد و دادند به کاشانه صفا

 

کم کم آغاز شد از گوشه کنار زمزمه هــــا

تا که خاتون جوان تک بنشسته ست چرا

 

الغرض ، طالب او شد یلِ قصاب گـــذر

که دلش رفته پی خال و خط و زلفِ دوتا

 

روزگار پسرک بدتر از آن گشت که بود

دست تقدیر کشیدش ته گــرداب بلا

 

قُلتَشَن مـردک قصاب به بازوی ستبر

آمد از راه و بشد صاحب و سالار سرا

 

زن او گرچه جوان بود ولی تشنگی اش

آتشی بود که خامُش نشد از آن پر و پا

 

کم کََمَک سوی پسر کرد ســر خدعه دراز

چون نشدخدعه به ارعاب کشیدش به عنا

 

روزگار پسرک تیره تر از شـــــــام سیاه

شوی مادرشده بود بختک هرصبح و عشا

 

کف افسوس به هم میزد و میگفت ؛ عجب!

چه به سر بود و ز تقدیر چه آمد سر ما

 

راضیا غیرت تقدیر خــــریدار حق است

درد بشناس و پس آنگه ز فلک خواه شفا

 

می  ستاند فلکت نعمت ، اگر از سر آز

ثروتت را نشناسی و شوی بند هــــوا.

 

سیدرضاموسوی راضی

بحر رمل مثمن مخبون محذوف  

 

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤