غزل ؛ عهد عاشق
غزلی عاشقانه با نام عهد عاشق.
عهد بستم که دگر عاشق و حیران نشوم
در شب کوچهء معشوق غزلخوان نشوم
مرغ دل را ننشانم به سر بام کسی
تا پس از جلب شدن خوار و پریشان نشوم
گر کسی خواست که با عشوهء خود دل ببرد
خام آن عشوه نگردیده و بریان نشوم
در شبی تیره اگر رهزن دل زهره شود
مه ز خاطر نبرم ، تا خجل از آن نشوم
نگریزم ز خراجات شه خانهء خود
تا خر بارکش غول بیابان نشوم
پای افزار شوم در قدم همره خویش
هم به راه دگران خار مغیلان نشوم
من که احساس بچینم ز سر زلف نسیم
هرگز از خیره سری خیرهء طوفان نشوم
گرچه هوشم برد از سر عرق چهرهء گل
لیک همدست عرق گیری کاشان نشوم
میشوم همسفر راضی دلدادهء مست
لیک منت کش خمخانهء مستان نشوم.
سیدرضاموسوی
بحر رمل مثمن مخبون محذوف