غزل صبح سعادت
سیدرضاموسوی راضی
در بحر ؛ مجتث مثمن مخبون اصلم
بمان که شور بهاری و بی تو پاییزم
اگر چه کوه شمالم ، کویر مهریزم
ز جای پای تو در خانه ، پیچکی وحشی
زند جوانه و پیچد به خاطرآویزم
تو آن ستارهء صبحی که چون سحر تابی
سمند خاورم آید ز سمت شبدیزم
به یمن بودنت ای مهر دلفروز امشب
به حجله گاه سعادت ستاره می ریزم
طلوع صبح سعادت بود شب وصلت
شبانه تا سحر از شوق در تو آمیزم
صدای مهر تو آواز مستی طوباست
ز برکتش به جهان دُرِّ واژه می بیزم
بمان که رفتن تو می برد شکیب از من
به قحط حوصله از دیو و دد نپرهیزم
بکوبم از سر بیچارگی سرم بر سنگ
چرا که حادثه کرده ، ز درد لبریزم
بیا که خانهء دل را کنی پر از ایمان
وگر نه سایهء مغرب شوم که بگریزم
به کام راضی بی دل چکان صبوحی را
که من به شیوهء او طالبی سحر خیزم .
سیدرضاموسوی راضی
مَفاعِلُن ، فعلاتن ، مفاعلن ، فَع لَن
بحرمُجتّت مثّمن مَخبون ، اصلم