عشقِ ممنوع
آسمان صاف است و آبی
شعله ها با نور می رقصند
و خورشید همچنان گرمست.
ولی دنیای من بی تو ،
پر از آه است و غمگین است.
دلم عطر تنت را طالب است ای گل
تورا میجوید از دشت بلند آشنایی
که آنجا را ؛
صفا از عطر گلبرگ تن توست.
و امیدش
فرودی نرم در دامان عشقتست .
در آغوشت که امن کهکشان است.
سرم را گرم بر دامان خود گیر
صدایت همچنان شیرین
به گوش سخرهء فرهاد
فرو می پیچد از اعماق باورها.
گل یخ می شکوفد لرز لرزان
و بهتم را کند عریان
و می بینم شکوه سبز رویش را
که از خورشید پر مهر سحر خیز تو سر زد
دریغ اما که کوهستان جانم
بی ستون ماند.
عجب ! با این همه کوران سرسخت
چه زیبا از صدای دلنوازت
غم و وحشت از این غمخانه پر زد.
کجایی این زمان اما
تو از آغوش تسلیم و تمنایم.
بیا ؛
بیا اینجا غریب راه شبهایم.
صدایت را به گوش پرده می خوانم
بیا در پردهء عشاق
نوایی تازه تر بنوا !!!
همایون گاهی از بخت نه چندان یار من گامی
نمی از خطهء ماهور هم گاهی
ولی در این ترنمها چرا شور تو کم پیداست.
اگر تنهای تنهایم ،
اگر بیگانهء راهم ،
اگر دور از تو می خوانم ،
ولی در پردهء سازم تو می خوانی ؛
.... و اینجا یاد تو زیباست.
زلیخایی که نوبر دانهء بکر وجودم را
به فصل اشتیاق خویش می خوانی
ولی غافل از این هنجار عاشق سوز
که اینجا عشق تو ممنوع و نا زیباست.
ببین اکنون بود سازم
به مضراب لبت لرزان
ولی مضراب تنهایی
بیادت عالمی آراست.
تنم سردست و گرمای تنت اینجاست.
ببین یاد نفسهایت
به پیرامون کند پرواز
از اینرو شهر یخ اینک
بهاران را کند آغاز.
پرستوها و گنجشکان ؛
به شادی گرم پروازند و بلبل بینشان شیداست.
بیا نیلوفر پیچان ؛
تنم دلداده ایی افراست ،
برای نوش آوازت
ورای دشت تنهایی
کشیده قد
و گیرد عکس دلتنگی
به پیش چشم هر ابری که می آید
از آنسوتر
و گوید راز خود در گوش ابر خستهء گریان
که امیدش فرو مرده ،
فرو پیچد غمین در خود،
و این پیغام بی پاسخ که در جیب مسافرهاست
؛؛ بیا اکنون که از ما عشرت فرداست. ؛؛
زمستان با قدومت مات ،
خزان هم ، کیش این غوغاست ،
بهار جان عشاقی ؛
ولی دل بی تو با غمهاست ،
و عاشق بیدل و رسوا
میان مردم است اما
همیشه بی کس و تنهاست ،
و بی تو بی کسی تنهاست.
سیدرضاموسوی راضی
شعر نو نیمایی در بحر هزج